۱۲۱۸

بعد از ح. من واقعاً تراماتایز شدم که نکنه همهٔ دوستانم ازدواج کنن و من رو یادشون بره! واقعاً ترسانم از این قضیه. و خب س. هم انگاری جدی‌جدی داره پر می‌کشه! امروز دوباره قراره ببینه سوجی* رو! و من خیلی خوشحالم. امروز وقتی داشت ازش حرف می‌زد، تماماً لبخند بود روی صورتش! وای خدایا. عشق رو به قلب همه‌مون ببار!

* بهش گفت سوجی و فکر کنم ازین به بعد قراره با این اسم خطابش کنیم.

۱۲۱۶

امروز برای بار دوم س. با پسره رفت بیرون. وقتی برگشت براش نوشتم: «دلو دادیا! آره؟» و گفت: «فکر کنم آره!» و وای. :))))))

من ذوق‌مرگم کاملاً. گریستم چند دقیقه برای این موضوع. به‌نظرم خیلی چیز‌ قشنگیه. س. نوشت: «امروز برای اولین‌بار حس کردم می‌تونم هر روز ببینمش و خسته نشم.» وای وای. گریه کردم. خیلی‌ گریه کردم.

دعای من عاقبت‌به‌خیری این بچه‌ست! آخ که چقدر سختی کشید تو زندگی‌ش و امیدوارم از ته دلم که بودن این پسر، جبران تمام سختی‌های زندگی‌ش باشه! آمین. ✨

می‌گفت دربارهٔ من باهاش حرف زده. :"))) وای. :)))))))) ذوق‌مرگ!!

۱۲۱۵

بیستم آبان بود که رفتیم سفر. فاکینگ سفر کاری به شمال ایران. و وای. اینکه من به‌عنوان یکی از مهره‌های اصلی شمرده می‌شدم خیلی اتفاق جالبی بود برام. انگار بالاخره بعد از مدت‌ها «رسیده بودم» :)) تو قطار فهمیدم با ن. چقدرررر آشنای مشترک دارم و پشمام ریخت از کوچکی دنیا. یکم غصه خوردم و بعد سعی کردم سریع خودمو جمع کنم. تا صبح با ف. تو کوپه حرف زدیم. بهش از داستان آشناییم با اینجا گفتم و گفت: «خیلی خوشحالم که این‌جایی.» و بغض کردم.

ساعتای ۴:۳۰ رسیدیم و خب من نمی‌خوام سفرنامه بنویسم حقیقتا. کم‌کاری خودم بود که اونموقع که اونجا بودیم چیزی ننوشتم. البته کم‌کاری نبود، واقعاً درگیر بودم. هی صدام می‌کردن و ازینور به اونور می‌دوییدم. :))) چقدر حرف زدیم، چقدر بازی کردیم، چقدر خندیدیم و من چقدر ممنونتم خدای عزیز عزیز عزیزم!

ممنونم که بالاخره انگار جای درستی از زندگی‌م وایستادم و خودمو پیدا کردم، حداقل توی این یکی مورد! :)

۱۲۱۱

یادمه همونموقع‌ها هم به ف. می‌گفتم که هر رنجی لزوماً مقدّس نیست و باعث رشد نمی‌شه. بعضی‌وقتا یه‌سری رنج‌ها باعث داغون‌شدن آدم‌ها می‌شه، بدون این‌که رنج محترمی باشه.

و همین هم شد.

من به‌سختی از محل کار قبلی‌م اومدم بیرون. تقریباً همهٔ پیام‌ها رو م. براشون تایپ می‌کرد و می‌فرستاد چون من نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم و چی بگم، فقط می‌دونستم که شایستهٔ تحمل اون مکان سمی نیستم. می‌دونستم که این سختی، سختی‌ای نیست که در پِی‌اش، موفقیت خاصی داشته باشه. فقط روحم داره زجر می‌کشه انگار و اوّلین تجربهٔ استعفا دادنم بود. و سخت بود به‌غایت، چون هنوز هم پول دستشون دارم و باید پیام بدم پیگیری کنم و روم نمی‌شه (احمقی؟ همین الآن پیام بده!)

ولی الآن که این‌جام، می‌فهمم که چقدر کار کردن می‌تونه چیز جالبی باشه. خستگی داره؟ بله داره. معلومه که ۸ ساعت کارکردن خستگی داره، اما خستگی شریفیه! چون می‌دونی دیده می‌شی، شنیده می‌شی، بهت اهمیت داده می‌شه. با تو به مثابهٔ ربات برخورد نمی‌شه. که فکر کنن همیشه باید باشی! دقیقاً تحت همون شرایطی که اونا می‌گن و اونا می‌خوان!

و خب آره. خوشحالم. و ممنونِ خدای بزرگم که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی اتفاقی تونستم باهاشون آشنا بشم و ارتباط بگیرم. امروز که آقای ک. برام صبحانه آورد پایین، عمیقاً احساس باارزش‌بودن کردم! سینی رو داد دستم و گفت ما بالا خوردیم، این هم برای شما. 🥲 یا اینکه با شخص من جلسه می‌ذارن. =))))

وای خدا.

شکرت!

۱۲۰۹

دیروز یکی از بهترین روزهای آبان بود. س. گفت: «سومین تولدیه که زحمت کشیدین» و توو دلم گفتم: «تا باد، چنین بادا!» مردی رو برای بار سوم تو این چهار سال سورپرایز کردیم. س.د کیک گرفت و مردی رفت خونه‌شون تا ن. و م. رو بیاره و ما هم تو حیاط جمع بودیم مثل همیشه. حرف میزدیم و می‌خندیدیم و حقیقتاً چقدر دلتنگ بودم برای همین لحظه‌های معمولی. مردی اومد، کیک بردیم و شمع‌هاش رو فوت کرد. بعد رفتیم بالا. اونجا بچه‌ها یکم زدن رقصیدن. کیک خوردیم، حرف زدیم، از حافظ و جامی شعر خوندیم. یک لحظه، مثل همیشه، یه گوشه وایستادم و دیدم خدایا! من دلم می‌ره برای این جمع، برای این آدم‌ها، برای این حس و حال! چقدر بی‌نظیره. خدایا! ممنونتم عزیزم. که من رو چهارسال پیش جایی گذاشتی که «هزار سال برآید، همان نخستین است!» و واقعاً لذّت بردم از نگاه‌کردن به آدم‌هایی که خاصیت خونه می‌بخشن به این دانشکده!

دیروز زندگی واقعاً ماچم کرد. ممنونم از زنده‌بودن!

۱۲۰۶

همه‌چیز در بهترین حالت ممکن بود. دوروز و نیمه رفتم زیارت امام‌رضا و برگشتم. تجربه‌ی دومین سفر تنهاییم بود. خیلی چسبید. کلی کلی کلی دلتنگی بردم برای امام رضا. و این روزها، روزهای جالب و خوبی‌ان. الحمدلله خدای عزیزم! ممنونم ازت.

امروز رفتیم عکاسی و فیلمبرداری. و واقعاً خوش گذشت با ی. بعدش رفتم خونه‌شون. کلّی با مامانش و خواهرش و دوست مامانش حرف زدیم. تقریباً دوساعت و نیم. و خب وای. روز قشنگی بود روی‌هم‌رفته. و خدا رو واقعاً واقعاً واقعاً شکر می‌کنم. ع. می‌گفت بزرگترین شاخصه‌ی هرکسی، صبرکردن و شکرکردنه. و می‌خوام صبور و شاکر باشم! منم همین‌طور.

* اشتهام عین سگگگگگگگگگ زیاد شده و وزن اضافه کردم. عجیب.

۱۲۰۵

الحمدلله

بابت همین‌ لحظه

که دراز کشیدم رو فرش‌های حرم

آسمون آبی

صدای بچه‌ها

صدای مردم

امام رضا

آخ. قربونت بشم..

۱۲۰۲

من بالاخره به آرزوی دیرینه‌م رسیدم و معلّم شدم. معلّم انشای حدود ۴۰ تا پسر شیطون. واقعاً شیطون! :)

دلیل اینکه زیاد نمی‌تونم بنویسم هم همینه. واقعاً فرصت نمی‌کنم. دلم می‌خواد هی بیام شرح‌حال بنویسم تا یادم بمونه، ولی خب هی تنبلی می‌کنم. :)

خدایا شکرت.

۱۲۰۱

امروز روز مهمّیه برام!

۱۱۹۸

بعضی‌روزا هم وجود دارن، تا تو بفهمی زنده‌بودن ارزششو داره! ♥️ دیروز واقعاً این‌طوری بود. با ف. رفتیم حلقهٔ ع. رو گرفتیم، ساعت ۱۰ صبح. بعد کلی دعاهای قشنگ کرد برامون/شون آقای طلافروش. رفتیم خونه‌شون و آماده شدیم و رفتیم مسجد تا عقد کنن. همه‌چیز خیلی ساده، مینیمال و قشنگ بود واقعاً! موقع عقد نمی‌دونم چه حالی داشتم، احساسات عجیب و جالب. بعد عکسامون رو گرفتیم و من موتور گرفتم رفتم تا علوم‌اجتماعی تا به جشن بچه‌ها برسم. کلاً دیروز بر پایهٔ رفاقت بود. دیدن شادی آدم‌ها. و موقع خوندن اسم دوستام کلاً بغضی بودم. مخصوصاً دوتاشون. بعدشم که لباس گرفتم و باز عکس گرفتم. :))

دیشب و دیروز خیلی قشنگ بود همه‌چی.

تا باد چنین بادا!

۱۱۹۵

دیشب ساعت ۱۱:۴۰ رسیدم خونه و داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر آزادی عملم بیش‌تر شده تو زندگی. چقدر دیگه هیچی شبیه هیوده، هیژده سالگی‌م نیست و چقدر چیز جالبیه این اتّفاق. احتمالاً اگه سال ۹۹، ساعت ۱۲ شب میومدم خونه، از طرف خانواده به چهار قسمت تقسیم می‌شدم ولی دیشب همه‌چیز اوکی بود! :))‌

امروز رفتم راجع‌به ادبیات صحبت کردم یه‌جا و وقتی اومدم بیرون، یه‌جوری لپ‌هام از شدت شور و شعف و ذوق قرررمز شده بود که پشمام ریخته بود! ادبیات، به مثابه‌ی معشوقه‌! :))‌ بچه‌ها چندین بار بهم گفتن که چقدر خوش‌انرژی‌ام و چقدر حالشون خوب شده و خب خودم هم لذت بردم. واقعاً روزم جالب شروع شد. دیروز با ه. چت می‌کردم و ابراز دلتنگی کردیم برای هم و امروز خیلی اتفاقی تو مترو دیدیم همو و وای. خیلی قشنگ بود.

بعدش رفتم دانشگاه و اولین امتحان از آخرین ترم!! رو هم دادم. خیلی راحت بود. برای استاده هم نوت گذاشتم که خیلی شما ناز بودین و ممنون که انقدر طرح‌درس خوبی داشتید و ما رو هم سر ذوق می‌آوردید. ^^ بعد با بچه‌ها رفتیم ناهار زدیم و بعد رفتیم یه کافه‌ و چایی زدیم و کلی بازی کردیم و حرف زدیم و واقعاً خوش گذشت و ممنونم خدای عزیزم.

م.ح و ز. رو هم کاملا اتفاقی دیدم. خیلی قشنگ بود!

۱۱۹۱

این سفر هم تموم شد و برخلاف تصوّرات خودم و بقیه، یکی از بهترین‌ و راحت‌ترین سفرهام بود که این هم از الطاف اباعبداللهه. شب آخر رو بخوام توضیح بدم، اینطوری بود که من رسیدم کربلا ساعت یازده ظهر و خب عجیب بود اون هم. ذرّه‌ای گرمم نبود درحالیکه هوا ۴۶ درجه بود. :)) بعد دیگه موندم تو موکب تا شب شد، شب بعد از خوردن شام حس کردم حالت تهوع دارم. به ا.م پیام دادم گفتم آقا من حالم بده. گفت بیا سمت موکب ما، درمونگاه داریم. ساعت چند بود؟ یازده. من آماده شدم و تا رسیدم شده بود دوازده. آ. هم اومد پیشم و گفت می‌آم به عیادتت. :)) سه‌تایی رفتیم سمت درمونگاه و تا رسیدیم، ۱۲:۱۵ شده بود. وارد شدیم و آقاعه گفت درمونگاه تعطیله. آ. گفت من که گفتم تا ۱۱ بیشتر نیستن. :)) بعد من ا. رو فحش می‌دادم می‌گفتم من چرا عقلمو دادم دست تو؟ اونم توو کشور غریب؟ با این حال نزارم ببین ما رو آوردی اینجا و تعطیله! بعد کلی خندیدیم و رفت. چون خادم بود و شیفتش بود. دیگه با آ. رفتیم یه درمونگاه دیگه و کلی معطل شدیم تا نوبتم بشه. بعد رفتم پیش دکتر و علائمم رو گفتم. انتظار داشتم بهم سرم بزنه ولی خب سوال پرسید و گفت که نیاز نیست. بهم قرص ضدتهوّع داد و آ. گفت همین؟ :)) اینو که منم داشتم. :)) دیگه قرصه رو خوردم بعد رفتیم پیش دوست آ. و به‌طرز عجیبی منو اون دختر کلی دوست مشترک داشتیم و واقعاً دنیا چس‌قدره. :)) بعد رفتیم کریستال خریدیم و اسی. . و تو شارع محمدامین نشستیم به خوردن و واقعاً حالم خوب شد. :))‌ بعدش هم حرف زدیم و دراما تعریف کردیم و بعد رفتم حرم.

۱۱۹۰

حسین طاهری در گوشم می‌خواند :«یا اباعبدالله! تویی تو ناجی دنیا، حرف مشترک ما، حسین ع، حسین ع.» و قدم‌هایم را محکم‌تر بر می‌دارم. سرم را بالا می‌گیرم و دیگرانی را می‌بینم که در مسیرند. هزار بار کاسه‌ی چشمم پر از اشک می‌شود. احمق‌هایی پر می‌کنند که اگر به‌خاطر غذا نبود.. و نمی‌فهمند که انسان‌ها چندین برابر هزینه می‌کنند تا خودشان را به این مسیر برسانند. نمی‌فهمم. هیچ انسان عاقلی حاضر نیست حمام راحت خانه‌ش را ول کند، خود را به این شلوغی بیندازد، در این گرما و گردوخاک و بعد تهمت «به‌خاطر غذا» بودن به او بزنند. ما عاقل نیستیم، دیوانه‌ایم!

می‌رود تِرَک بعد؛ آهنگ بی‌کلام است. Ró. انگار که موسیقی متن فیلم است، یا تیتراژ آخر آن؛ و انسان‌هایی که رد می‌شوند، بازیگران این فیلم. یا جزئی از تیتراژ. بغض می‌کنم. همه‌چیز بغض‌آور است. باورم نمی‌شود که دوباره این صحنه‌ها را دارم می‌بینم؛ خودم، با چشم‌های خودم، مقابل چشم‌های خودم.

نفس عمیقی می‌کشم و راهم را کج می‌کنم تا سریع‌تر برسم. بی‌تابم و بی‌قرارم. ممنونم از خدای حسین!

۱۱۸۹

انقدر همه‌چیز برام تا الآن راحت بوده که حد نداره! حس می‌کنم خودش هوامو داره، همونطوری که مامان می‌گفت. امروز می‌خواستم برم دوش بگیرم، رفتم تو حمام موکبی که ساکن بودم. دختره گفت :«چهار نفر تو صفن!» گفتم اوه! خدافس! و رفتم موکب بعدی، و حدس بزن چی؟ :)) مستقیم وارد حمومش شدم! ✨ و انقدر خوب بود که حد نداره. خانم بغلی‌م حین دوش گرفتن داشت ازم آمار می‌گرفت. :)) خیلی بامزه بود. تا حالا وقتی زیر دوش بودم، کسی ازم نپرسیده بود مجردم یا متاهل! :)) و وقتی‌ام دیدیم همو، گفت بحح! تویی پس دختر تهرونی زبل مستقل! :)) اهل بندر ماهشهر بود. زن مهربونی بود. لباسامو با دستام شستم و برای آب‌کشی‌شون بهم کمک کرد. انداختم تو خشک‌کن و بعدش پهن کردم. تو موکب با ک. دوست شدم. متولّد شصت بود و یه پسر بزرگتر از من داشت. ماشالا بهش. خیلی بامزه بود اون هم. آخرش بغلم کرد و گفت :«به دخترای خودساخته‌ای مثل تو، افتخار می‌کنم.»

راه می‌رم و بغض می‌کنم. نمی‌دونم چی شد که دعوتم کردی و اجازه دادی بیام، امّا این سفر هم تاریخی و موندگار شد برام.

۱۱۸۸

فکر میکردم تنهایی خیلی سخته؛ امّا: هرجا که بخوام می‌رم بخوابم، هرچی بخوام می‌خورم، هرجا بغض کنم می‌شینم به گریه، راحت راحت راحت.

الآن اومدم تو یه موکبی که توو یه جای نسبتاً کوچیک و نه چندان بزرگ، ۶ تا اسپیلیت روی ۱۶ درجه داره. دارم یخ می‌زنم. جای خواب نیست. نشسته‌م کز کرده‌م یه گوشه. احتمالاً جای خنک‌تر از این‌جا پیدا نکنم. فلذا که بله. نشسته‌م این‌جا تا گرمای هوا بیاد و رد بشه، تا دوباره بیفتم تو طریق. الحمدلله.

۱۱۸۷

الحمدلله!

برای این لحظه

برای اینکه انقدر آرومم

برای اینکه نجفم

برای اینکه سرم رو بگیرم بالا، گنبد قشنگت رو می‌بینم

آخ! چقدر دلم تنگ شده بود..

۱۱۸۶

نشستم تو اون سالن بالاییه فرودگاه. نمی‌دونم چمه. اشکام گوله‌گوله می‌چکه رو روسری‌م. نمی‌دونم از تنهاییه، از دل‌گرفتگی، بابت اتفاقات گذشته‌س، یا چی. ولی میخوام بگریم همین‌طوری عین ابر بهار.

مامان هنوز نشسته پایین. هی می‌گمش پاشو برو خونه زن! موندی چی‌کار؟ می‌گه برم چی‌کار؟ :))

امیدوارم سال بعد دیگه تنها نباشم. 🔪

ممنون که طلبیدی منو. ماه!

۱۱۸۵

دوتا نکته من رو می‌ترسونه؛ اول اینکه دارم تنهای تنهای تنها می‌رم. خب یکم ترسانم بابت این مسئله. امیدوارم گرمازده نشم، بتونم راحت رومینگ بگیرم و نتم رو فعّال کنم و ارتباط بگیرم با خانواده و دوم اینکه دندون عقلم انگار بعد چاهار سال بی‌خبری، داره می‌زنه بیرون! یه هفته‌س که سنگینی خاصی دارم تو فک سمت راستم و یکم لثه‌م متورّم شده و سفید شده!! گوشم هم درد می‌کرد. اول اهمیت ندادم، بعد یادم اومد اوه من دندون‌عقل‌های نهفته دارم! دردش هی می‌گیره و ول می‌کنه، امیدوارم این یک هفته‌م آرومم بذاره تا برم و بیام و جرّاحی کنم. تنها چیزی که از خدا می‌خوام، سلامتی‌م تو این یک‌هفته‌س که برم و بیام و بعدش هرچی خواست بشه، بشه.

باز هم ممنونم ازت خدای عزیز قشنگم.

۱۱۸۴

وقتی داشتم کوله‌م رو جمع می‌کردم، هی به م. می‌گفتم اگه نشه چی؟ می‌گفت شاید شد! و بله. شد. من به لطفت امّیدوار بودم و من رو ناامید نکردی! عزیزم حسین. عزیزم حسین. صبحی ساعت ۷. آقای ص. زنگ زد و گفت یکشنبه ۱۹م دوتا خالی داره. بگیرم؟ گفتم یاعلی! و یکساعت بعدش هم بلیت برگشتم جور شد. و همچنان به این فکر کردم که اگه تو بخوای، می‌شه. ف. بهم گفت تاحالا کسی رو مثل تو ندیده بودم. تو اون بحبوحه‌ی پیدا نشدن بلیت، تو کفش خریدی که هیچ، رفتی پاساژ مهستان برای خریدای ریزه‌ت. اینطوری من ته دلم روشن بود که می‌شه. اما خب همونقدر هم ممکن بود که نشه. ولی خب..

همچنان تا لحظه‌ی آخر هیچی معلوم نیست؛ نه رفتنِ رفتنی و نه نرفتنِ نرفتنی. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد!

دلم می‌خواد فقط به انگورهای رو ضریحت زل بزنم. عزیزم.. عزیزم.

۱۱۷۲

هِدم امروز بهم گفت که خیلی خوب با تیم مچ شدم، گفت که حتی ارتباط خوبی با آقا ب. گرفتم؛ که کار سختیه. گفت می‌دونم که باید چه حرفی رو کجا بزنم و چه حرفی رو نه، و همین باعثشه. بهش گفتم که خیلی محیط امن و خوب و راحته و خوشحالم؛ گفت که تو هم جزو همین محیطی و تو هم می‌سازیش. پس تو هم دخیلی تو همه‌ی اینایی که می‌گی. گفت منظمی و سروقت می‌آی همیشه.

من؟ خوشحال شدم خیلی زیاد. اوایل واقعاً سختم بود. انقدر که دلم می‌خواست کارآموزیم زود تموم شه و انصراف بدم. چون حس می‌کردم نمی‌تونم، نمی‌کشم و میمیرم. دوماه گذشته از اونروزا و حالا، می‌تونم ادامه بدم. خوشحالم و درود بر صبر!

۱۱۶۵

آدمیزاد موجود عادت‌کننده‌ایه و این، خیلی عجیبش می‌کنه! یادمه اردیبهشت وقتی قرار شد بیام این شرکته و همزمان دو تا شاگرد خصوصی هم داشتم؛ بعلاوه‌ی کلاس‌های دانشگاهم، فکر می‌کردم دیگه واقعن نمی‌تونم همه‌شون رو با هم هندل کنم. صبح‌های زود بیدار می‌شدم، یا میرفتم کلاس و بعد شرکت؛ یا بالعکس. بعدش هم یا اسنپ می‌گرفتم میرفتم اون‌سر تهران پیش ا.م یا سوار مترو می‌شدم و یک ساعت و نیم بعد، رسیده بودم به ا.، اونسر دنیا!

اما خب این‌روزها هم تموم شد و من تونستم. درس ا.م تموم شد و همچنان باید برای اَ. کلاس بذارم. باید طرح‌درس بنویسم براش. خیلی خوشحالم! خوشحالم که مورداعتماد واقع شدم. خدایا شکرت عزیزم.

۱۱۵۳

دیروز روز عجیبی بود، روز روشن و روز جالب. روزی که مدت‌ها بود که هراس اومدنش رو داشتم و شوق رسیدنش رو. ش. بهمون گفته بود قراره خیلی بهتون خوش بگذره، ولی خب بعدش دیگه تموم می‌شه! و همینم شد.

ساعت ۱۰:۲۰ رسیدم دانشکده و تو یه صف نسبتاً طولانی ایستادم تا تک‌تک آدم‌ها کارت دانشجویی‌شون رو بدن و لباس رو تحویل بگیرن. نمی‌دونم حسّم چی بود، فکر کنم خیلی بغضی بودم، چون همه بهم می‌گفتن:«از الآن؟» و خب برای من «از الآن» نبود! مدت‌ها بود که به این روز فکر می‌کردم، به لحظه‌ای که می‌رم بالای سن و اسمم رو می‌خونن، به لحظه‌ی پخش‌شدن کلیپمون. و خب، مدت‌ها بود واقعاً..

توو صف ه. و ز. رو دیدم و پریدم ز. رو بغل کردم و بهشون تبریک گفتم. خیلی جالبه که شنبه عقد کنی و سه‌شنبه، جشن فارغ‌التحصیلی‌تون باشه! نوبتم شد برای گرفتن لباس، امضا کردم جلوی اسمم رو، کارت‌دانشجوییم رو تحویل دادم، گوشیم رو تکیه دادم به دیوار و ریکورد کردم و اون لباس بلند مشکی، سرمه‌ای رو تنم کردم! باورم نمی‌شد کسی که توی اون قاب دیده می‌شد من بودم. لباس خیلی بلند و گشاد بود و طبعا در تن من احمقانه دیده می‌شد، اما مگه اهمیت داشت؟ من دیشبش کفش‌هام رو شسته بودم و در حالی که کفش‌هام خیس خیس بود، پوشیده بودمشون! خب برام مهم نبود. هیچی برام دیروز مهم نبود، جز اینکه واقعاً واقعاً‌ بهم خوش بگذره!

بعد از اینکه لباس رو پوشیدم، م. رو دیدم! گفت: چقدر خوشگل شدی! و بغلم کرد. رفتیم تو تالار و شروع کردیم به مسخره‌بازی درآوردن. م. مجری بود و داشت آماده می‌شد و منم عین قرقی از اینور می‌پریدم به اونور!‌ عکس گرفتیم، همه‌جا. تا ساعت ۱ که جشن شروع بشه، وقت داشتیم برای عکاسی. هفت، هشت نفری رفتیم تا جلوی سردر و بهترین کار بود. خلوت بود و کسی هم کاری‌مون نداشت.

بعد کم‌کم برگشتیم تو سالن و ه. رسید، برام گل آورده بود. بعد هم ف. و اون هم همین‌طور! نشستیم و منتظر شروع برنامه بودیم. اول برنامه سوگند خوردیم و من تماماً بغض بودم! تو گروه‌بندی‌ها، ما گروه سوّم بودیم. گروه‌های دیگه کلیپشون پخش شد و تندیس گرفتن و نوبت ما شد. کلیپمون رو ف. درست کرده بود. تقریباً همه‌مون اشکی شدیم با دیدنش. همه‌مون مشتاق بودیم ببینیم چیه و چه شکلیه. خیلی قشنگ بود. صدای منم تو کلیپ بود، با یه صدای گرفته‌ی سرماخورده! :)) م. می‌گفت حتی استاد ا. هم با دیدن ویدیومون گریه کرده. بعد، اسم‌مون رو تک‌تک خوندن و رفتیم رو سن، برای گرفتن تندیس. من بارها اون لحظه رو تصوّر کرده بودم تو ذهنم، ولی باز انگار تو یه دنیای عجیبی بودم که جز خودم، کسی اونجا نبود.

وقتی اسمم رو خوندن و عکس بچگی‌هام پخش شد، همچنان باورم نمی‌شد که اون جوجه کوچولو، کسیه که الآن داره می‌ره لوح و تندیسش رو بگیره و فارغ‌التخصیل شده!

ادامه دارد..

۱۱۵۱

مامان شاگردم پیام داد بهم برای تابستون که برم اون‌جا برای خوندن کلاس پنجم و شعر و داستان و فلان. خیلی خوشحالم. هم یه پولی دستم می‌آد، هر چند کم، و هم حال بهتری دارم. اینکه تونستم تو دلشون جا باز کنم که دوباره بهم پیام دادن برای همکاری، خیلی خوشحالم می‌کنه. این یعنی من واقعاً تونستم و الحمدللّه عزیزم.

۱۱۳۴

بهترین حالتِ انسانی‌م، وقتیه که دارم تدریس می‌کنم. واقعا انگار با بهترین ورژن خودم روبه‌روم. ن. دیشب ازم پرسید:‌ «ترم آخری؟» و گفتم آره. گفت بدیِ کار آموزشی همینه. گذر زمان رو خیلی زود متوجّه می‌شی. راست می‌گفت. دیروز که خودم رو از بالا دیدم، پشت میز در جایگاه مدرس، یادم افتاد که تقریبا ده‌سال می‌گذره از روزایی که خانوم م. پشت میز بود و من هیچی حالی‌م نمی‌شد. حتی نمی‌دونستم فرمولِ آب چیه. و الآن خودم نشسته‌م در جایگاه مدرس! خب اتّفاق باحالیه دیگه! :)

شکر خدای عزیزم..

۱۱۳۲

یکی از تفریحاتم نشستن تو حرم امام رضا و نگاه‌کردن مردمه.

چقدر خوشبختیم که امام رضا داریم.

۱۱۳۱

نمی‌دونم چجوری بگم ولی بابا خیلی پیر شده. شبیه پیرمردها شده اصلا. نمی‌دونم، شایدم اغراق می‌کنم ولی خب من می‌فهمم دیگه. که شبیه چند سال پیشش نیست، پوست پایین گردنش چروک شده، موهاش خاکستری و سفید شده و دیگه تقریبا موی سیاهی نداره. تقریبا. قرص‌هاشم شبیه قرصایی شده که بی‌بی‌جون می‌خوره. ازون قرصا که آدمای خیلی خیلی بزرگ می‌خورن! کلی عنوان قرص جدید اضافه شده به خونه‌مون و نمی‌دونم..

بازم شکر بخاطر بودنش. که هست و نشسته داره تلوزیون می‌بینه!

۱۱۲۸

دوشنبه‌ی گذشته، یعنی بیست‌وپنجم، ما برای اولین‌بار با دانشکده رفتیم اردو. حس می‌کنم کل دوران دانشجوییم با ریاست س. سوخت شد ولی حداقل خدا رحم کرد به این چند ماهِ باقی‌مونده! انقدر ذوق داشتم که حرکت ۹ بود و من ۸:۱۵ تو دانشکده بودم! :)) تا رسیدم، یکم تو جاهای مختلف دانشکده دراز کشیدم. توی لابی و اون طاق‌طور و توی یه حوض و کنار فواره‌ها، روی صندلی. داشتم خواب می‌رفتم و داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر همه‌ی جزئیات اینجا برام دوست‌داشتنیه! صدای آب، صدای پرنده‌ها، صدای آدم‌های موردعلاقه‌م، همه‌چی!

۹:۱۵ سوار مینی‌بوس رفتیم فرهنگستان. طبق معمول ما بچه‌شرای ته مینی‌بوس بودیم و هی من آروم‌آروم آهنگ می‌خوندم ولی چون استاد ع. کنارمون بود، کسی روش نمی‌شد حرکتی بزنه. :) رسیدیم و چقدر همه‌چی باحال بود! چقدر از نزدیک دیدن دکتر علی‌اشرف صادقی و ژاله آموزگار عزیزم، دلنشین بود‍! چقدر این زن دوست‌داشتنیه! خدای من. خدای من. دیگه بهمون یه پک دادن که پر کتاب بود. بعدشم حدادعادل برامون حرف زد که خیلی آدم‌ها بهش علاقه‌مند نبودن. :) ژاله هی می‌گفت ایران و وطن مثل مادره. خیلیای دیگه رفتن ولی ماها موندیم و ساختن. می‌گفت شما مامانتون مریض بشه، میذاریدش برید؟ :" بعد اصن نزدیک بود گریه‌م بگیره. خیلییییی عزیز و دوست‌داشتنی بود. خیلی.

بعدش رفتیم پیش دکتر استاد ت. من یهو ذوق زده شدم گفتم‌: وااای! چه فرش لاکی خوشگلیی!‌ بعد گفت اتاق منه اونجا :*) قربونش بشم. :)) دیگه بهمون کتاب داد و اتاقش شکل یه تیکه از بهشت بود. پررر از گلدون و سبزِ سبزِ سبز! وای. دیگه سریع برگشتیم چون بچه‌ها و مینی‌بوس منتظرمون بود. برگشتنی، دیگه تو مینی‌بوسی که ع. بود نبودیم و به بلوتوث وصل شدیم و نزدیک بیست دیقه آهنگ گذاشتیم و زدیم و رقصیدیم! :)))))

راستش رو بگم؟ بهترین روزهای جوونی آکادمیکم با این آدم‌ها رقم خورده و خیلی خوشحالم بابتش. خیلی. با اینکه ترم آخریم ولی هیچی تغییر نکرده و هنوز همونقدر دیوونه‌ایم و هنوز همون‌قدر بهمون خوش می‌گذره! :ـ)

1125

بعضی‌روزا شاید واقعا هیچ اتفاق خاص بزرگی نیفته، ولی عمیقا حالم خوب خوب خوب می‌شه با اون جزئیات و مرور کردنش. سه‌شنبه از اونروزا بود. انقدر انرژی داشتم خدا می‌دونه و این انرژی با فهمیدن عروس شدنِ س. و خوندن معلقات سبع و خوردن آیس‌کافی و نشستن سرکلاس استاد ع. و عکس‌گرفتن ازون دختر خوشگله و متالیکا پخش‌شدن تو کافه‌ی دانشگاه و دیدن فوتبال‌بازی‌کردن پسرا دوچندان شد!

حدود ساعتای پنج، وقتی دراز کشیده بودم رو اون سکوی تو دانشکده و باد می‌خورد به صورتم و صدای پسرا می‌اومد که دارن فوتبال بازی میکنن و آسمون آبی بود و همه‎چی قشنگ بود، داشتم به این فکر می‌کردم مگه زندگی همین نیست؟ همینه و چقدر میشه با چیزای کوچیک خوشحال بود. چقدر همه‌چی اونروز، همونچیز و همونقدر بود که باید! چقدر اندازه!

خدایا شکرت عزیزم. می‌بوسمت!

1121

یکی از مزخرف‌ترین تعطیلات عید بود. امیدوارم دیگه سال بعد اینطوری نباشه. تنها نقطه‌ی مثبت و پررنگ، دیدن بی‌بی‌جونه که جونم میره براش. یعنی از آدم‌هاییه که من رو به این دنیا وصل میکنه. دلم نمی‌خواد لحظات باهاش بودن تموم بشه. هر بار میگم نکنه آخرین باره؟ و بعد زبونم رو گاز میگیرم. ولی خب چیزیه که نمیشه باهاش جنگید. چیزیه که هست. امروز فهمیدم بی‌بی‌جون توی نود سالگیه! این یعنی اینکه با اینکه من نوه‌ی آخرم از همه کمتر دیدمش، روزهای جوون‌تر بودنش رو، اما اونقدر خوش‌شانسم که حداقل تا الآن دارمش!

دلم می‌خواد تو عروسیم باشه. یعنی یکی از نسل‌های خیلی قبل‌تر باشه. بودنش نوره، رزقه، رنگه.

میمیرم براش..

1118

شب‌های روشنِ دلخواه و کاش که ادامه‌دار بود همیشه..