دیروز روز عجیبی بود، روز روشن و روز جالب. روزی که مدتها بود که هراس اومدنش رو داشتم و شوق رسیدنش رو. ش. بهمون گفته بود قراره خیلی بهتون خوش بگذره، ولی خب بعدش دیگه تموم میشه! و همینم شد.
ساعت ۱۰:۲۰ رسیدم دانشکده و تو یه صف نسبتاً طولانی ایستادم تا تکتک آدمها کارت دانشجوییشون رو بدن و لباس رو تحویل بگیرن. نمیدونم حسّم چی بود، فکر کنم خیلی بغضی بودم، چون همه بهم میگفتن:«از الآن؟» و خب برای من «از الآن» نبود! مدتها بود که به این روز فکر میکردم، به لحظهای که میرم بالای سن و اسمم رو میخونن، به لحظهی پخششدن کلیپمون. و خب، مدتها بود واقعاً..
توو صف ه. و ز. رو دیدم و پریدم ز. رو بغل کردم و بهشون تبریک گفتم. خیلی جالبه که شنبه عقد کنی و سهشنبه، جشن فارغالتحصیلیتون باشه! نوبتم شد برای گرفتن لباس، امضا کردم جلوی اسمم رو، کارتدانشجوییم رو تحویل دادم، گوشیم رو تکیه دادم به دیوار و ریکورد کردم و اون لباس بلند مشکی، سرمهای رو تنم کردم! باورم نمیشد کسی که توی اون قاب دیده میشد من بودم. لباس خیلی بلند و گشاد بود و طبعا در تن من احمقانه دیده میشد، اما مگه اهمیت داشت؟ من دیشبش کفشهام رو شسته بودم و در حالی که کفشهام خیس خیس بود، پوشیده بودمشون! خب برام مهم نبود. هیچی برام دیروز مهم نبود، جز اینکه واقعاً واقعاً بهم خوش بگذره!
بعد از اینکه لباس رو پوشیدم، م. رو دیدم! گفت: چقدر خوشگل شدی! و بغلم کرد. رفتیم تو تالار و شروع کردیم به مسخرهبازی درآوردن. م. مجری بود و داشت آماده میشد و منم عین قرقی از اینور میپریدم به اونور! عکس گرفتیم، همهجا. تا ساعت ۱ که جشن شروع بشه، وقت داشتیم برای عکاسی. هفت، هشت نفری رفتیم تا جلوی سردر و بهترین کار بود. خلوت بود و کسی هم کاریمون نداشت.
بعد کمکم برگشتیم تو سالن و ه. رسید، برام گل آورده بود. بعد هم ف. و اون هم همینطور! نشستیم و منتظر شروع برنامه بودیم. اول برنامه سوگند خوردیم و من تماماً بغض بودم! تو گروهبندیها، ما گروه سوّم بودیم. گروههای دیگه کلیپشون پخش شد و تندیس گرفتن و نوبت ما شد. کلیپمون رو ف. درست کرده بود. تقریباً همهمون اشکی شدیم با دیدنش. همهمون مشتاق بودیم ببینیم چیه و چه شکلیه. خیلی قشنگ بود. صدای منم تو کلیپ بود، با یه صدای گرفتهی سرماخورده! :)) م. میگفت حتی استاد ا. هم با دیدن ویدیومون گریه کرده. بعد، اسممون رو تکتک خوندن و رفتیم رو سن، برای گرفتن تندیس. من بارها اون لحظه رو تصوّر کرده بودم تو ذهنم، ولی باز انگار تو یه دنیای عجیبی بودم که جز خودم، کسی اونجا نبود.
وقتی اسمم رو خوندن و عکس بچگیهام پخش شد، همچنان باورم نمیشد که اون جوجه کوچولو، کسیه که الآن داره میره لوح و تندیسش رو بگیره و فارغالتخصیل شده!
ادامه دارد..