۱۱۲۸
دوشنبهی گذشته، یعنی بیستوپنجم، ما برای اولینبار با دانشکده رفتیم اردو. حس میکنم کل دوران دانشجوییم با ریاست س. سوخت شد ولی حداقل خدا رحم کرد به این چند ماهِ باقیمونده! انقدر ذوق داشتم که حرکت ۹ بود و من ۸:۱۵ تو دانشکده بودم! :)) تا رسیدم، یکم تو جاهای مختلف دانشکده دراز کشیدم. توی لابی و اون طاقطور و توی یه حوض و کنار فوارهها، روی صندلی. داشتم خواب میرفتم و داشتم به این فکر میکردم که چقدر همهی جزئیات اینجا برام دوستداشتنیه! صدای آب، صدای پرندهها، صدای آدمهای موردعلاقهم، همهچی!
۹:۱۵ سوار مینیبوس رفتیم فرهنگستان. طبق معمول ما بچهشرای ته مینیبوس بودیم و هی من آرومآروم آهنگ میخوندم ولی چون استاد ع. کنارمون بود، کسی روش نمیشد حرکتی بزنه. :) رسیدیم و چقدر همهچی باحال بود! چقدر از نزدیک دیدن دکتر علیاشرف صادقی و ژاله آموزگار عزیزم، دلنشین بود! چقدر این زن دوستداشتنیه! خدای من. خدای من. دیگه بهمون یه پک دادن که پر کتاب بود. بعدشم حدادعادل برامون حرف زد که خیلی آدمها بهش علاقهمند نبودن. :) ژاله هی میگفت ایران و وطن مثل مادره. خیلیای دیگه رفتن ولی ماها موندیم و ساختن. میگفت شما مامانتون مریض بشه، میذاریدش برید؟ :" بعد اصن نزدیک بود گریهم بگیره. خیلییییی عزیز و دوستداشتنی بود. خیلی.
بعدش رفتیم پیش دکتر استاد ت. من یهو ذوق زده شدم گفتم: وااای! چه فرش لاکی خوشگلیی! بعد گفت اتاق منه اونجا :*) قربونش بشم. :)) دیگه بهمون کتاب داد و اتاقش شکل یه تیکه از بهشت بود. پررر از گلدون و سبزِ سبزِ سبز! وای. دیگه سریع برگشتیم چون بچهها و مینیبوس منتظرمون بود. برگشتنی، دیگه تو مینیبوسی که ع. بود نبودیم و به بلوتوث وصل شدیم و نزدیک بیست دیقه آهنگ گذاشتیم و زدیم و رقصیدیم! :)))))
راستش رو بگم؟ بهترین روزهای جوونی آکادمیکم با این آدمها رقم خورده و خیلی خوشحالم بابتش. خیلی. با اینکه ترم آخریم ولی هیچی تغییر نکرده و هنوز همونقدر دیوونهایم و هنوز همونقدر بهمون خوش میگذره! :ـ)