بعضی‌روزا شاید واقعا هیچ اتفاق خاص بزرگی نیفته، ولی عمیقا حالم خوب خوب خوب می‌شه با اون جزئیات و مرور کردنش. سه‌شنبه از اونروزا بود. انقدر انرژی داشتم خدا می‌دونه و این انرژی با فهمیدن عروس شدنِ س. و خوندن معلقات سبع و خوردن آیس‌کافی و نشستن سرکلاس استاد ع. و عکس‌گرفتن ازون دختر خوشگله و متالیکا پخش‌شدن تو کافه‌ی دانشگاه و دیدن فوتبال‌بازی‌کردن پسرا دوچندان شد!

حدود ساعتای پنج، وقتی دراز کشیده بودم رو اون سکوی تو دانشکده و باد می‌خورد به صورتم و صدای پسرا می‌اومد که دارن فوتبال بازی میکنن و آسمون آبی بود و همه‎چی قشنگ بود، داشتم به این فکر می‌کردم مگه زندگی همین نیست؟ همینه و چقدر میشه با چیزای کوچیک خوشحال بود. چقدر همه‌چی اونروز، همونچیز و همونقدر بود که باید! چقدر اندازه!

خدایا شکرت عزیزم. می‌بوسمت!